آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

خیار خوردن آتریسا جون ( اول اردیبهشت )

اون روزی من دیدم که مامی جونم داره خیار می خوره منم دستم رو دراز کردم و مامی هم فوری یه دونه رو پوست گرفت و داد دستم  و بعدش هم از اولین خیار خوردن من کلی عکس و فیلم گرفت واااااااااااااااااای مامی جونم میگه چه ژست جالبی گرفتی تو این عکس ...
23 ارديبهشت 1393

پنجمی و ششمی و هفتمین مروارید دندون آتریسا جون

الان که مامی واستون می نویسه 7 تا دندون کامل دارم هشتمی هم دیده میشه ولی هنوز بیرون نیمده پنجمین دندونم رو 7 فروردین بود که درآوردم ( ردیف بالا سمت چپ ) و ششمی رو هم 13 بدر بود که بابایی متوجه شد در اومده ( ردیف پایین سمت راست ) واااااااااااااااااااای مامی و بابایی کلی می خندیدن و میگفتن 3 تا بالا 3 تا پایین خیلی با نمک شدی نفس  و هفتمین دندونم رو هم روز تولدم یعنی 4 اردیبهشت درآوردم و مامان و بابا کلی واسم ذوق کردن ...
23 ارديبهشت 1393

یخچال باز کردن آتریسا جون

الان که مامی جونم داره این مطالب رو می نویسه من دیگه کامل راه می رم ولی تقریبا یک ماه و نیم پیش که فقط چند قدمی رو می تونستم بردارم شیطون شده بودم و همش به سمت یخچال می رفتم و دوست داشتم برم توی یخچال بازی کنم ...
23 ارديبهشت 1393

گوجه خوردن آتریسا جون

تقریبا یک هفته ای به یک سالگیه من مونده بود که مامی واسه غذاها و چیزهایی که من می تونم بخورم با دایی امیرحسین صحبت کرد و دایی جونم هم به جز چند مورد گفتش که دیگه همه چی رو می تونی بهش بدی بخوره جیگرتر بشه واسه همین مامی وقتی متوجه شد که من گوجه رو وقتی دست آدم بزرگ ها می بینم دوست دارم  به منم گوجه داد و این عکس ها رو هم از اولین گوجه خوردن من گرفت ...
23 ارديبهشت 1393

آتریسا جون 1 سالگی ( 1393/2/4 )

  تولد تولد   تولدم مبارک     وای خدای من 1  ساله شدم، خیلی خیلی خوشحالم، امروز مامی جونم واسم جشن گرفته یه جشن خوشگل با تم کفشدوزک  مامی جونم کلی زحمت کشیده و کارت دعوت جشنم رو هم خودش درست کرده، مرسی مامانی جونــــــــــــم این هم ریسه هایی که همه رو مامی جون زحمتش رو کشیده شعر خوشگلی رو که مامی روی این کفشدوزک گنده نوشته رو عمه افسانه جونم گفته مرســـــــــــــی عمه چه کیک خوشمزه ای بود فقط جای همه ی عزیزایی که نبودن خیلی خالی بود، مامان جون و باباجون و دایی امیرحسین جونم مامی کلی دنبال یه لباس واسه من بود...
4 ارديبهشت 1393